پرستوی مهاجر
مثل باد سرد پاییز غم لعنتی به من زد
حتی باغبون نفهمید ... که چه آفتی به من زد
رگ و ریشه هام سیاه شد , تو تنم جوونه خشکید
اما این دل صبورم به غم زمونه خندید
آسمون مست جنونی آسمون تشنه ی خونی
آسمون مست گناهی آسمون چه رو سیاهی
اگه زندگی عذابه یه حبابه روی آبه
من به گریه ها می خندم می گم این همش یه خوابه
مثل باد سرد پاییز غم لعنتی به من زد
حتی باغبون نفهمید ... که چه آفتی به من زد
آسمون تو مرگ عشقو توی یاخته هام نوشتی
این یه غم نامه ی تلخه که تو سر تا پام نوشتی
من به لحظه ی شکستن اگه نزدیک اگه دورم
از ترحم تو بیزار ... که خودم سنگ صبورم
آسمون پیشم شکستی من دیگه رو پام می مونم
منو از تنم بگیری تو ترانه هام می مونم
اگه زندگی عذابه یه حبابه روی آبه
من به گریه ها می خندم می گم این همش یه خوابه
مثل باد سرد پاییز غم لعنتی به من زد
حتی باغبون نفهمید ... که چه آفتی به من زد
آسمون تیشت شکسته من دیگه رو پام می مونم
منو از تنم بگیری ... تو ترانه هام می مونم !
در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گرشکوه ای دارم زدل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گُل درسینه جوشم همچو مُل
من شمع رسوا نیستم تا گریه درمحفل کنم
اول کنم اندیشه ای تابرگزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه مِی اندیشه راباطل کنم
زان دو ؛ ستانم جام را آن مایه آرام را
تاخویشتن را لحظه ای ازخویشتن غافل کنم
از گُل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تاچون غبارکوی او ؛ درکوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم ؛ چون آفتاب از پاکیم
خالی نیم تا خویش را سرگرم آب وگِل کنم
غرق تمنای توام ؛ موجی زدریای توام
من نخل سرکش نیستم ؛ تاخانه درساحل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غمِ دل چون رهی فریادِ بی حاصل کنم
باد ما را خواهد برد
در شب کوچک من افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی ؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها همچون انبوه عزاداران
لحظه باریدن را گویی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن هیچ .
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز میماند از چرخش
پشت این پنجره یک نا معلوم
نگران من و توست
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لبهای عاشق من بسپار
باد ما را خواهد برد
باد ما را خواهد برد
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد
در رگ ها نور خواهم ریخت
و صدا در داد ای سبدهاتان پر خواب سیب آوردم سیب سرخ خورشید
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ
دوره گردی خواهم شد کوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد : آی شبنم شبنم شبنم
رهگذاری خواهد گفت : راستی را شب تاریکی است کهکشانی خواهم دادش
روی پل دخترکی بی پاست دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ‚ دل ها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد
خواهم آمد پیش اسبان ‚ گاوان ‚ علف سبز نوازش خواهم ریخت
مادیانی تشنه سطل شبنم را خواهم آورد
خر فرتوتی در راه من مگس هایش را خواهم زد
خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت...
پرستوی مهاجر ، رسید فصل ِ رسیدن
رسید فصل ِ بهار و ، گل ِ عاطفه چیدن
بیا همسفرم باش ، تو پرواز ِ شکفتن
منم تشنه ی رویش ، تو آغاز ِ شکفتن
تو سرمای شب ِ من ، تویی گرمی ِ خورشید
اگه باشی کنارم ، پر از عشقم و امید
تو میلاد ِ صدایی ، بخون از من ِ خسته
که یک عمره دل ِ من ، به راه ِ تو نشسته
تو از جنس ِ سپیده ، همیشه پُر ِ نوری
تو از باور ِ با من ، ولی مبهم و دوری
واسه برگای زخمی ، بمون با تن ِ بارون
بخون باغ ِ ترانه ، بخون شب بشه ویرون