پرستوی مهاجر
در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گرشکوه ای دارم زدل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گُل درسینه جوشم همچو مُل
من شمع رسوا نیستم تا گریه درمحفل کنم
اول کنم اندیشه ای تابرگزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه مِی اندیشه راباطل کنم
زان دو ؛ ستانم جام را آن مایه آرام را
تاخویشتن را لحظه ای ازخویشتن غافل کنم
از گُل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تاچون غبارکوی او ؛ درکوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم ؛ چون آفتاب از پاکیم
خالی نیم تا خویش را سرگرم آب وگِل کنم
غرق تمنای توام ؛ موجی زدریای توام
من نخل سرکش نیستم ؛ تاخانه درساحل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غمِ دل چون رهی فریادِ بی حاصل کنم